باز فصل پاییز از راه میرسد
شروعی دیگر در برگی دیگر
یادمه اون روزها که خودم میخواستم برم مدرسه
اونیفورم همه ی بچه ها یک شکل بود
ابتدایی آبی آسمانی با یقه های سفید و تل های سفیدو پسرها هم باید رو یقه ی کتشون یک یقه ی سفید میدوختند و همه با کت و شلوار می اومدند
راهنمایی همه سرمه ای بودندو دبیرستان همه خاکستری
میشد از رو رنگ لباس متوجه بشی که هر کسی در چه مقطعی هست
از نظر نظم و انضباط هم خیلی سختگیری میشد
اون روز خیلی خوشحال از مدرسه برمیگشتم
کلاس اولی بودم
باید روپوش مدرسه بالای زانو میبود وجوراب سفید تا زیر زانو میداشتیم و کفش هم مشکی
یک پاپیون خیلی قشنگ سفید داشتیم که مثل تل میذاشتیم رو سرمون و یقه های روپوشمونم سفید بود از تور ارگانزا
خدا خیلی قشنگ بود همه مثل فرشته ها میشدند
تو عالم خودم میدویدم به سمت خانه که
زن همسایه منو صدا کرد و گفت بیا ببینم
رفتم جلو
.......اما !
چشمتان روز بد نبیند انچنان کشیده ای نوش جان کردم که نگو و نپرس
با چشمان اشک الود نگاهش کردم
گفت : برو دختر بی حیا دیگه اینجوری نیای بیرون ها
چند دقیقه بعد من بودم و اثر انگشتان باد کرده ی ان زن بر روی بدنم
ارام ارام جلوی ایینه اشک میریختم و به اثار انگشتان او که قرمز و متورم بود نگاه میکردم
.
.
وای که چه روزهایی بودند
دفتر خاطراتم دوباره تکرار میشود
اما اینبار رنگ ها عوض شده اند
من ان زنم که در کنار در میایستم تا نظاره گر نونهالانی باشم که
نه تنها خود را گم کرده اند که
ما و هویت با هم بودن را نیز فراموش کرده اند
موضوع مطلب :